وقتی دوباره طنین صدایت در روح و جانم پیچید گمانم نبود این چنین مرا به رسوایی می کشی.... وقتی نور چشمانت در آینه چشمانم منعکس شد این چنین لرزشی را در عمق قلبم تصور نمی کردم
کجایه احساس من بودی که عقلم این چنین رویت را پوشانده بود تا ندانم هستی و هستیم را به آتش می کشی
می ترسم.... می ترسم از بودن و نبودنت.... می ترسم از آمدن و رفتنت که مرا دیگر تاب جدایی نیست
قلبت را به قیمت جانم داده ای ... دادن جان سخت نیست می ترسم جان نخواهی روحم را به تاراج ببری
وای خدایا خودت می دانی دیگر تاب و توانی نیست که مرا قدر آن ازمونم می کنی...
دستهایم خالیست
پاهایم بی جان
این نفسهای آخر را بگیر
شاید این روزها ، روزهای پایانیست
۱۳۸۸/۰۸/۲۸
۴ نظر:
پیشاپیش از اینکه نظر میدهید سپاسگذارم. اگر مایل هستید میتوانید نام و آدرس اینترنتی خود را در قسمت پایین، یعنی "انتخاب نمایه" وارد کرده و بههمراه نظر خود ارسال نمایید.
راهنمایی: سادهترین راه در این قسمت انتخاب نام/آدرس اینترنتی است. حتی اگر آدرس اینترنتی را موجود نداشته باشید، میتوانید جای آن را خالی بگذارید. درج نظر به عنوان ناشناس یا حتی اسم مستعار در این وبلاگ آزاد است. فقط از استفاده از هویت افراد دیگر برای نظر دادن خودداری فرمائید
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
سلام سارا جان ممنون که سر زدی شعرتم خیلی قشنگ بود
پاسخحذفسلام سارا جان
پاسخحذفاميدوارم اين روزها روزهاي پاياني غم هات باشه
كامنتت رو تازه ديدم
به گوگل فرندم كه اضافه شدي كلي دنبالت گشتم
پيدات نكردم
الان ديگه هم علي رو مي شناسي هم من رو
در ضمن لينك هم شدي
اينطوري زودتر سر مي زنم
موفق باشي عزيزم
و ممنون براي محبت هات
صدا کن مرا
پاسخحذفصدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
درود
پاسخحذفصدا ها باور بودن و کابوس نبودن هستند....کاش در قاموس خلقت بودن صدایی ماندگار بود و نبودن رویایی نا ممکن.