۱۳۸۹/۰۱/۰۲

من ...در مقابل تو

بر بلندای زندگی ایستاده ام......
خود را در مقابل باد قرار می دهم ، صورتم شدت ضربه هایش را میزبانی می کند

رقص گیسوانم چشم روزگار را خیره کرده است ..... در حیرت این همه استواریم هستی می دانم
لبخند سردم از زمین ِ بی روحت بی رحم تر است و تو نظاره گر این همه بغضی

باز هم دست بر روی زانو های خود گذاشته ام و زیر این همه بار قد کشیده ام

دست هایم را به آغوش می کشم و هوا را درون سینه ام حبس می کنم ، ایمان داشته باش قدرتم را

باز هم توان هست ، نمی گذارم مرا به زانو در بیاوری ، من انسانم .....


۱۳۸۸/۱۲/۲۴

بهار را نمی خواهم....

هوای اتاقم سرد شده به قدری که تک تک سلول های بدنم به آن حساس شده اند و احساس می کنم رنگم به سفیدی نزدیک می شود اما ناراحت نیستم. این سرما هر چقدر هم زیاد باشد قدر سرمایی نیس که وقتی برای آخرین بار به صورتت بوسه زدم در وجودم رخنه کرد .

خودم را درآ یینه نگاه می کنم در عمق نگاهم چیزی نیس ....نه شوقی...نه احساسی.... و نه زندگی .

صدایی از بیرون مرا به خود می خواند .گامهایم بی اختیار به سمت حیاط مرا می کشند . باران می بارد.....

دستهایم را دراز می کنم تا قطره های باران در کف دستهایم فرو بروند شاید به روحم زندگی دهند. زندگی که بعد رفتن تو با هیچ بهاری به خانه دلم راه نخواهد یافت.

بهار....این روزها همه جا حرف بهار است می گویند صدای پایش در هر کوی و برزن می آید ...اما گوشهای من سنگین است

روی زمین خیس می نشینم و به صدای باران گوش فرا می دهم .....صدای بهار نمی آید....نه ، من صدایی نمی شنوم . چشم های خیس می شود ...این قطره های باران روی گونه های من نیس ...قطره های اشکی است که یاد تو را بر صورتم نقش می زند

چشم هایم را می بندم ....هنوزم میبینم . از پشت پلکهای خیسم
به من نزدیک میشوی ...خیلی نزدیک ....نفسهایت را روی صورتم حس میکنم و لبخند شیرینت را . دستهای سردم را به دورت حلقه می کنم ....دلم برایت تنگ شده است

می شنوی؟؟.... صدای پای بهار می آید...اما خزان من بوی بهار را نمی خواهد...من به سرمای آن عادت کرده ام

بهار از چه می آید وقتی تو نیستی؟؟....وقتی نیستی شادیش را در کلامت برایم زمزمه کنی . دلم بهار را نمی خواهد وقتی شروعش را با تو جشن نمی گیرم. بهار را نمی خواهم وقتی سفره ی هفت سین خانه پهن نمی شود و تو مرا گوشه سفره جای یک سین نمی نشانی و لبخند گرمت شادی روحم نمی شود
بهار بدون خواندن کلام خدا از زبان تو چگونه وارد خانه خواهد شد ؟؟؟.....

و چه کسی آمدنش را به من تبریک خواهد گفت؟؟؟..... راستی وقتی بهار بیاید عیدی من لایه قران خانه خواهد بود ؟؟.....

همه ی اینها را طاقت بیاورم .... بگو بهار که بیاید محبت آغوش گرم تو را که زمستان را از دلم می برد را چه کنم؟؟... دیدی بهار با همه ی سر و صدایش به گوش من نمی رسد

خزان من جاودانه شد وقتی سرمای تنت در جانم رخنه کرد.

چشم باز می کنم هنوزم دلم تنگ است ... اما چیزی در دلم تازه تر شد .....امید دیدنت و اینکه روزها به سرعت خواهند رفت و من بزودی تو را خواهم دید و می دانم روزی که ببینمت خزان من بهار خواهد شد

همين كه حضور تو پايان گرفت
دل آسمان بوي هجران گرفت
نگاهم گره خورد با بغض ابر
شكست از غم عشق و باران گرفت
شعر از : ساحل نگاه

پی نوشت : 1- خودم آمدن بهار را حس نمی کنم اما آمدنش را برای قلب و روح تک تک دوستان آرزو مندم
2- هر سال که می گذرد باری بر دوشمان می گذارد از تجربه های تلخ و شیرین . گاهی آنقدر سنگین می شود که کمرمان را خم می کند و گاهی آنقدر سبک که یادمان می رود بر دوشمان قرار دارد امیدوارم این سال از سالهای سبک عمرتان بوده باشد که فراموشش کنید.
3- نمی دانم روزهای پیش رویم را چگونه سپری خواهم کرد برای همین قبل از آمدن عید و تعطیلات به تمام دوستانم عید را تبریک می گویم .... سالتان سبز و دلتان پر از شکوفه های بهاری



۱۳۸۸/۱۲/۱۳

می خواهم عاشقت باشم



می خواهم بدانی دوستت دارم و دوست داشته شوم

می خواهم صداقت داشته باشی و جرات

می خواهم با تو کامل شوم می خواهم بزرگ شوم می خواهم بزرگ شوی

می خواهم کودکیم در باغچه ی دل تو به دنبال آرزو هایش بدود و لحظه هایش را با لبخندهای تو به شادی بنشاند

می خواهم نفس هایت را به روی گونه هایم بشمارم و ضربان قلبم را با تو هماهنگ کنم

می خواهم قدم به قدم در کنارت گام بر دارم و مطمئن باشم دستهایم را رها نمی کنی وقتی طوفان سختی ها ما را در بر گرفت

می خواهم همراهم باشی نه راهنمایم

می خواهم آرامش در لحظه های ما خودش را به رقص در آورد و ما را غرق خوشبختی سازد

می خواهم بدانم تو چه می خواهی

و اگر تو هم چنین می خواهی اولین گام را بردار که من هم گامم را برداشته ام.........