۱۳۸۸/۱۰/۰۸


چشمان وحشی تو قلبم را به تسخیر در آورده بود روزی که ایمان داشتم هیچ چیز ذره ای مرا نخواهد لرزاند..... این حس سرکش که همه هوس می خوانندش به دیوارهای قلبم می کوبد و روزی که رهایش کنم طوفان شود بر تمام هستیم و مرا با خود در تو یکی خواهد کرد...... و چه شیرین خواهم مرد در تو .....

۱۳۸۸/۰۹/۲۷

نمی دانم غمم را می دانی؟...


می گویند محرم آمده است .... می گویند لباس مشکی هایت را آماده کن..... می گویند برای دعا و خواندن زیارت نامه آماده باش.....و می گویند چرا امسال مثل هر سال نیستی؟؟....
تو می دانی چرا مثل هر سال نیستم مگه نه؟.. تو می دانی هر روز که می گذرد قلبم فشرده تر می شود مگه نه؟... مثل هر سال منتظر زنگ تو هستم تا بگویی زودتر بیایید تا این شب ها را با هم باشیم...
سال پیش یادت هست ... چقدر دعا کردیم ...تو تنها بودی در اتاقی شیشه ای و ما برایت زنگ می زدیم تا صدای عزاداری ها و دعا ها را بشنوی.... و خوشحال بودیم که هستی و بزودی میایی....
این روزها من تنها هستم .... نه دعایی .. نه عزاداری.... و نه حتی احساسی..... چقدر غم روی قلبم سنگین است.....
پسرت در آغوشم جا میگیرد و صدای ضربان قلبش نوای دلنشین شب هایم میشود.... برایش لباس مشکی با سر بند یا حسین خریده ام .... می گوید برای چه کسی دعا کنم..... و من باز می گویم برای تو ...
و آرام میگیرم وقتی حس می کنم هنوزم هستی......
برادرم ، نفسم ، امینم امسال بی تو دلم نمی خواهد حتی محرم بیاید.....
پی نوشت: من هرگز نبودنش را باور نکردم اما هر کسی این بلاگ رو خوند برای شادی برادرم یه فاتحه بخونه.

۱۳۸۸/۰۹/۱۷

دارم دق می کنم....

نیستی دارم دق می کنم
نیستی دارم می پوسم
عکسات و من یکی یکی بر می دارم می بوسم
پیرهن یادگاریت و هر شب دارم بو می کنم
برای بر گشتن تو به آسمون رو می کنم
نیستی دارم دق می کنم
نیستی دارم می پوسم
عکسات و من یکی یکی بر می دارم می بوسم
از خدا می خوام دوباره تو رو ببینم رو به روم
قسم به اشک حسرتم فقط همینه آرزوم
یه عالمه گل میارم همه رو پر پر می کنم
هر شب دارم همین جوری با تنهاییم سر می کنم
تموم اشکام هدیه ی نبودنت کنار من
نمی دونی چی میگذره به قلب بی قرار من
وای که چقدر سخته برام ثانیه ها بدون تو
دلم می خواد باز ببینم چشمای مهربونت رو
نیستی دارم دق می کنم......
پی نوشت: این متن فقط واسه نفسم ، برادرم امین نوشته شده که از ندیدنش دارم دق می کنم....

۱۳۸۸/۰۹/۱۱

دلیل آمدنت را بگو.... من که به این جدایی عادت کرده بودم
نفسهایم را می گیری که بگویی بی تو خواهم مرد!!!..... من که می دانم ، روزهاست مرده ام مرا رها کن......
می دانی که بی طاقتم؟.... می دانی توانی نیست؟..... می دانی خسته ام بس که گفته ام خسته ام؟........ می دانی که با اشک هم آغوشی می کنم .... پس رهایم کن.....
من بار گناهم .... تو و خدایت مرا به این گناه کشانده اید ..... مرا زیر بار کدام صبر امتحانم کرده اید؟..... مگر نگفته بودم مرا توان امتحانم نیست.... مرا رهایم کن....
من عشق نمی خواهم... بوسه های آتشین نمی خواهم...... من آغوش پر محبت نمی خواهم..... من آنی نیستم که بودم .... من از تو آن نمی خواهم.....