۱۳۸۹/۱۰/۰۸

تو هم به احساس من خواهی رسید


می گویند بنویس اما نمی گویند چگونه !!.... نمی گویند این احساس پاره پاره را چطور باید نوشت
در خواب پاره می کنم آنچه را حریم می نامند و در بیداری می پوشانم بغض سنگین این همه اسارت را
و تو برای رها کردن من خودم را به ودیعه میگیری و چنان در صندوقچه ی تنهاییت محصورم می کنی که نای نفس کشیدن نماند
نمی دانم روزی که در چشمانت زل بزنم و بدرم حرمت عشق اجباریت را، تو چگونه تاب خواهی آورد با این که می دانم تنها همان روز است که احساس مرا خواهی فهمید
و همان روز است که همانند من خواهی مرد ....روزی هزار بار خواهی مرد

۱۳۸۹/۰۸/۰۸

عشق فقط برو

خسته ام از شنیدن دوستت دارم که بار سنگین مسئولیت را به دوشم می اندازد و کمر خم شده ام را به زانو در می آورد
من به نفس نفس زدن آخر این عشق رسیده ام
کاش کمی هوای تازه پیدا شود ....... کمی رهایی
مرا در عشق خفه کرده ای و گمان می کنی باید قدر دانی هم بکنم و نمی دانی چقدر آرزوی پرواز دارم
کاش از زندگی ام برای همیشه بروی ای عشق

۱۳۸۹/۰۷/۱۴

....؟

وقتی تو رفتی منم رفتم
اما تو با نفرت رفتی و من با عشق
تو با غروری که حس می کردی شکست و من بی هیچ غروری
تو با گلایه و نفرین ، من با دعا برای روز های آیندت
تو گفتی اگه برم میمیری ، من گفتم میرم تا زندگی کنم
تو حالا داری زندگی میکنی و من دارم بی تو میمیرم
.
.
.
.
تو برای برگشتنم هنوزم آرزو میکنی ، من آرزو هام و پشت دیوار دلم دفن می کنم

۱۳۸۹/۰۶/۲۷

بی رحمی کردی....



روز تولدت همه ی توانم را جمع کردم تا بهترین روزت را بسازم .... کیک و شمع ، کادویی همراه با عشق و بهترین غذایی که می توانستم برایت حاضر کنم
نشسته ام کنار میز و به کارهایم نگاه می کنم .... چیزی به نظرم کم و کسر نیس . ساعت کم کم به ظهر نزدیک می شود و نگاه من به در منتظر ورود تو
حتما دلت برایم تنگ شده است .... برای این روز و کنار هم بودنمان .... حتما تصمیمت را عوض کرده ای ..... حتما می آیی
.
.
.
.
.
غروب شده است اما من هنوزم امیدوارم
کم کم غروب تولد 2 سال پیشت را به خاطر میاورم .پیش خود می گویم شاید چیزی گفته بودی که من ازآن غافل مانده ام اما نه تو فقط گفتی به یه سفر 3 روزه می روی ...... غمگین نبودی .... اما چرا 3 روز شده 2 سال و تو هنوز بازنگشته ایی
بیا که دیگر غم دارد جای شوق امروز را می گیرد .....بیا که دیگر توان تحملم نیس
شب شده و مجبورم همه چیز را جمع کنم حتی دلم نمیاید شمع تا اخر سوخته را خاموش کنم ... بی رحمی اندازه دارد

پی نوشت:
این متن رو به خاطر دل مادری نوشتم که فرزندش 2 سال پیش خانه را ترک کرده و دیگر هیچ خبری از خودش به خانواده اش نداده و تنها نوشته ای که از خودش به جا گذاشته با این مضمون بوده که می روم تا خودم را پیدا کنم ....

۱۳۸۹/۰۵/۰۲

و من ، ما شدم ....

وقتی نگاهت به نگاهم گره خورد قلبم به یه تیک و تاک رضایت داد که نفسش باشی
و دستم برای باقی راه در دستان تو حلقه شد و پاهایم برای همراهی با تو اولین قدم را برداشت
و تو شدی همسفر و همراه من
و من برای عاشق بودن یک عمر فرصت پیدا کردم

۱۳۸۹/۰۴/۰۸

یک بار دیگر (2)

چشم هایم را نمی خواهم بگشایم مبادا عطر نفست وجودم را به حال خود بگذارد ، از پشت پلک هایم نیز می توانم ببینمت
دستت را می گذاری زیر چانه ام تا باور کنم حضور داری ...... مطمئن باش باور دارم و حس می کنم لبخندت را
می دانی این روز ها کمی با خودم درگیرم ، با احساسم ، با کودک بازیگوش قلبم و تمام لحظاتم که پر از تشویشند......
حس مرا می فهمی ؟؟..... سبک شده ام مثل قاصدکی که توی دست کودک همسایه فوت می شود و به هوا می رود و امیدش به پرواز
بیشتر از نشستن بر زمین است و چقدر دلم آغوش تو را می خواهد
بی خبری خوب چیزی است که همه به آن پناه می برند..... نه می دانی و نه می خواهی که بدانی ......شاید که با عذر ندانستن شانه
از بار همه تقصیر ها خالی کنی
تو که نمی توانی ندانی ، چگونه چشم بر غم هایم بستی ؟؟...... دلت برایم تنگ نشده؟؟....... مرا رها نکن
می ترسم به خودم نگاه کنم ، چیزی در وجودم گم شده است که در این سبک شدن بی تاثیر نبوده اما گم شده ی من نگرانیم را
دو چندان کرده .... تو می فهمی مرا ..... تو بگو چه شده خلوت سرشار از آرامش مرا؟؟؟.......
زمان به سرعت می گذرد و تو می دانی برای فرستادنم به آگاهی عجله می کنند این نشانه های سلامتی
و
مرا می خوانند دعاهای مادرم که می دانم سر از سجاده اش بر نمیدارد تا بگویند من چشم هایم را گشوده ام
برای رفتن شوقی ندارم، اما تو از شوق خودت برایم بگو وقتی با سرعت برای آمدن به اینجا ما را ترک میکردی..... بگو تا درک
کنم لبخندت را....
تو شاهدی ..... شاهد دلتنگی هایم و تمام لحظات پر از حسرتم و تو پنهانی در تمام اشک هایم ......
تو مرا میفهمیدی .... تو مرا میفهمی
جسمم سنگین شده ..... چیزی برای وارد شدن به درونم با تمام نیرویش به قفسه سینه ام ضربه می زند ..... آه ....
نفس کشیدن چقدر سخت شده .....
وای خدا باز هم صدا میشنوم ..... باز هم برگشته ام



۱۳۸۹/۰۴/۰۵

پدرم....


سالها بودنت از یادم برده بود چقدر سایه ات گرما میدهد و امروز حسرت تبریک روز پدرسایه تاریک آرزوهایم

دوستت دارم و روزت مبارک

پی نوشت : گاهی پدر فقط اون کسی نیس که در آمدن ما به دنیا نقشی دارد پدر اون کسی هست که با همه ی وجودت به پدر بودنش ایمان داری .... برای من برادرم همیشه پدر بود.

۱۳۸۹/۰۳/۲۷

تولدت مبارک

جهنم نیازی به آتش ندارد
نبودن تو کافیست

یه دوست خوب لازم نیس حتما کنارت باشه کافیه حضورش و حس کنی حتی اگه بگن توهم زدی بخصوص اگه نبودنش بشه
عین همین جمله ای که اول نوشته ام گذاشتم
یه دوست خوب با گفتن کلمه ی خوب معنا پیدا نمی کنه بلکه با حسی که پشت گفتن این کلمه هست جون میگیره
و من واسه یه دوست خوب امروز می خوام جشن بگیرم
می خوام تولد یه دوست خوب رو بهش تبریک بگم یه دوست که کلمه به کلمه ی حرفاش رو دوست دارم
یه دوست که روز اول دوسش نداشتم و فکر میکردم تلخ حرف میزنه اما وقتی بهش گفتم شیرینی حرفش به دلم نشست
یه دوست که وقتی دوست صداش کردم دیگه یادش نرفت پشتم و خالی نکنه
یه دوست که قدر همه ی لذت دوست داشتن دوستش دارم
تولدت مبارک دوست خوبم زروان
بله زروان امروز به دنیا اومد ( 28/3/58) و مطمئنم یه پسر تپلی خوشگل بوده که همه دلشون می خواست لپش و بکشن
( این یه تیکه علاقه خودم به لپ بچه های تپل ) و حالا که من دارم براش جشن میگیرم 30 سالش شده و گمون نکنم همون قدر تپل و
با نمک باشه :)
اما این پسر گل ما خیلی بزرگ منش و خوش صحبت ..... نوشته های پر معنایی داره که هر کسی می تونه بر اساس احساس همون
لحظه ازش معنایی دریافت کنه که دوست داره.... خوب نقد میکنه و خوب نقد میشه
خلاصه اینکه اگه دوست دارید از یه جمله ی قشنگ لذت ببرید حتما من و سایه ام رو بخونید :
http://sayeman.blogspot.com/
بازم تولدت رو بهت تبریک میگم و خوشحالم دوستی به خوبی تو دارم

۱۳۸۹/۰۲/۳۱

یک بار دیگه .....

به پنجره تکیه دادم و چشمانم را در خیابان به پرواز در آوردم ، خیابانی که شانه ای شده بود برای لحظات هراس انگیزم
به مردمی چشم دوختم که از آنها همه چیز دیده بودم ، مهربانی ، نیرنگ ، سخاوت ، شقاوت ، دوستی ، خنجر از پشت و.....
چقدر ما آدمها دوریم و نزدیک .....
نه می توانم به آینده چشم بدوزم و نه توان برگشت به گذشته را دارم فقط نمی دانم این لحظات سنگین را چگونه سپری کنم...
در که باز می شود دلم میریزد گویی تلنگر عجیبی به جسم و روحم وارد می شود و چقدر می ترسم....
لباس او سفید است اما من تنها به سفیدی می نگرم نه او.....
دستم را میگیرد گرم است اما به من گرما نمی دهد چگونه نه آرامش می شود برایم نه همراه اما اسمش همواره با مهربانی یکی بوده؟؟...
می گوید می ترسی ؟؟....
جواب می دهم نه اصلا..... من با خودم هم غریبه ام
بیرون رفتنش را بیشتر از بودنش دوست دارم با اینکه تمام لحظات تنهایم پر از هراس است
دوباره پنجره و دوباره خیابان و دوباره آدمها .... چه دور باطلیست امروز
سرم گیج می رود و چشمهایم تار شده اند گمانم دارد اثر می کند ..... چقدر گنگی را دوست دارم
سنگین شدنش را حس می کنم....نفسهایم را می گویم ، انها هم مرا نفهمیدند
نگاهم را که از خیابان می گیرم دیگر چیزی برای مقابله با هراس ندارم پس آغوشم را برایش می گشایم او آخرین حسی است که به اغوش می کشم
دوست دارم خودم چشمهایم را ببندم نمی خواهم این لحظه را چون بی خبران بر سرم آوار کنند و من چون آنها تنها بگویم خوابم برد
می خواهم بیدار باشم و آگاه حتی در لحظه ای که می خواهند خواب باشم و بیخبر از دنیا....
و چه آرامشی آمد در اغوشم وقتی خودم خواهان آمدن ترس شدم ....و می دانم وقتی چشم بستم به لب ، لبخند داشتم

پی نوشت : این نوشته ادامه دارد.....


۱۳۸۹/۰۲/۱۳

من آمدم ....

وقتی ستاره ای درخشید برق چشمان من لبخند به لب مادرم آورد و درد را فراموش کرد .
پدرم برای نو رسیده اش آرزو کرد و مادرم را غرق محبت ساخت تا آمدنم را جشن گرفته باشند.
و من آمدم .... آمدم تا بازیگر تازه ای باشم برای روزگار
27 سال می گذره از روزی که ته تغاری خونه چشم باز کرده و شده دردونه و چقدر خوبه بعد این همه سال هنوزم همونطور مونده
یه زمانی از اینکه این همه فاصله سنی با خواهر و برادر هام داشتم افسوس می خوردم اما کم کم فهمیدم چه نعمتیه این آخری بودن ِ با فاصله
وقتی فکر می کنم به همه این سالهایی که گذشت می بینم اگه بار دیگه هم زندگی از نو شروع می کرد من باز هم همین بودم
همین قدر شیطون و بازیگوش... همین قدر مهربون و دلسوز ..... همین قدر ساده و یکرنگ .... و همین قدر لوس و لجباز
من همین بودم همین سارا....
می خواهم به آیینه نگاه کنم و امروز که یک سال بزرگتر شده ام همه 27 سال گذشته را میبینم .... روزها و شبها مثل فیلم های خلاصه شده از نظرم میگذرند و من لبخند را روی لبهایم حس می کنم
چقدر بزرگ شده ام
ساعت که به شش نزدیک می شود تپش قلبم را بیشتر حس می کنم گویا قرار است دوباره زاده شوم و نفس بکشم این هوای گرفته ی دنیا را....
نور چشمانم مثل برق اون ستاره نیست اما بی فروغم نیست
احساس می کنم سارای کوچک خانواده پخته تر شده است و این بزرگ شدن سختی هایی با خود ِش داشته
برای خودم چقدر آرزو دارم که بخواهم موقع شمع فوت کردن به دل بیاورم ..... ولی نه لازم نیس فقط به دل بیارم می تونم با صدای بلند هم بگم .....
من آرزو می کنم
مادرم برایم بماند تا بتوانم موقع بلند شدن از روی زمین به دعایش تکیه کنم
نفرت به دلم راه پیدا نکند و دوستانم دوست بمانند
آنقر به دوستانم وابسته نشوم که انتظاراتم از انها زیادشود و مسئولیت انها را سنگین کند مبادا به این خاطر انها را از دست بدهم
عشق قلب مرا ترک نکند تا بتوانم ببخشم ، محبت کنم و دوست داشته شدن را تجربه کنم
مهربون و ساده و صبور بمونم
کنجکاوی رو ازم نگیره تا بتونم چیزهای تازه یاد بگیرم و از هوشم استفاده بکنم
و از همه مهمتر هرگز هشیاریم رو نسبت به واقعیت از دست ندم حتی اگه خیلی تلخ و دردناک باشه
حالا خوبه هر سال می تونم آرزو کنم وگرنه الان چی میشد....

پی نوشت :
1- گاهی فکر می کنم چی می تونه قدر تولد من رو خوشحال کنه می بینم هیچی جزء کادوی تولد : )
بنابراین هر کی خواست بهم کادو بده تعلل نکنه من منتظرشم
هرکی اومده اینجا بدونه خیلی دوسش دارم و خوشحالم کرده توی روز تولدم بهم سر زده و با گذاشتن یه کامنت بزرگترین هدیه تولدم رو بهم داده
2- روز تولد من 14/2/62 من عاشق این روزم



۱۳۸۹/۰۱/۰۲

من ...در مقابل تو

بر بلندای زندگی ایستاده ام......
خود را در مقابل باد قرار می دهم ، صورتم شدت ضربه هایش را میزبانی می کند

رقص گیسوانم چشم روزگار را خیره کرده است ..... در حیرت این همه استواریم هستی می دانم
لبخند سردم از زمین ِ بی روحت بی رحم تر است و تو نظاره گر این همه بغضی

باز هم دست بر روی زانو های خود گذاشته ام و زیر این همه بار قد کشیده ام

دست هایم را به آغوش می کشم و هوا را درون سینه ام حبس می کنم ، ایمان داشته باش قدرتم را

باز هم توان هست ، نمی گذارم مرا به زانو در بیاوری ، من انسانم .....


۱۳۸۸/۱۲/۲۴

بهار را نمی خواهم....

هوای اتاقم سرد شده به قدری که تک تک سلول های بدنم به آن حساس شده اند و احساس می کنم رنگم به سفیدی نزدیک می شود اما ناراحت نیستم. این سرما هر چقدر هم زیاد باشد قدر سرمایی نیس که وقتی برای آخرین بار به صورتت بوسه زدم در وجودم رخنه کرد .

خودم را درآ یینه نگاه می کنم در عمق نگاهم چیزی نیس ....نه شوقی...نه احساسی.... و نه زندگی .

صدایی از بیرون مرا به خود می خواند .گامهایم بی اختیار به سمت حیاط مرا می کشند . باران می بارد.....

دستهایم را دراز می کنم تا قطره های باران در کف دستهایم فرو بروند شاید به روحم زندگی دهند. زندگی که بعد رفتن تو با هیچ بهاری به خانه دلم راه نخواهد یافت.

بهار....این روزها همه جا حرف بهار است می گویند صدای پایش در هر کوی و برزن می آید ...اما گوشهای من سنگین است

روی زمین خیس می نشینم و به صدای باران گوش فرا می دهم .....صدای بهار نمی آید....نه ، من صدایی نمی شنوم . چشم های خیس می شود ...این قطره های باران روی گونه های من نیس ...قطره های اشکی است که یاد تو را بر صورتم نقش می زند

چشم هایم را می بندم ....هنوزم میبینم . از پشت پلکهای خیسم
به من نزدیک میشوی ...خیلی نزدیک ....نفسهایت را روی صورتم حس میکنم و لبخند شیرینت را . دستهای سردم را به دورت حلقه می کنم ....دلم برایت تنگ شده است

می شنوی؟؟.... صدای پای بهار می آید...اما خزان من بوی بهار را نمی خواهد...من به سرمای آن عادت کرده ام

بهار از چه می آید وقتی تو نیستی؟؟....وقتی نیستی شادیش را در کلامت برایم زمزمه کنی . دلم بهار را نمی خواهد وقتی شروعش را با تو جشن نمی گیرم. بهار را نمی خواهم وقتی سفره ی هفت سین خانه پهن نمی شود و تو مرا گوشه سفره جای یک سین نمی نشانی و لبخند گرمت شادی روحم نمی شود
بهار بدون خواندن کلام خدا از زبان تو چگونه وارد خانه خواهد شد ؟؟؟.....

و چه کسی آمدنش را به من تبریک خواهد گفت؟؟؟..... راستی وقتی بهار بیاید عیدی من لایه قران خانه خواهد بود ؟؟.....

همه ی اینها را طاقت بیاورم .... بگو بهار که بیاید محبت آغوش گرم تو را که زمستان را از دلم می برد را چه کنم؟؟... دیدی بهار با همه ی سر و صدایش به گوش من نمی رسد

خزان من جاودانه شد وقتی سرمای تنت در جانم رخنه کرد.

چشم باز می کنم هنوزم دلم تنگ است ... اما چیزی در دلم تازه تر شد .....امید دیدنت و اینکه روزها به سرعت خواهند رفت و من بزودی تو را خواهم دید و می دانم روزی که ببینمت خزان من بهار خواهد شد

همين كه حضور تو پايان گرفت
دل آسمان بوي هجران گرفت
نگاهم گره خورد با بغض ابر
شكست از غم عشق و باران گرفت
شعر از : ساحل نگاه

پی نوشت : 1- خودم آمدن بهار را حس نمی کنم اما آمدنش را برای قلب و روح تک تک دوستان آرزو مندم
2- هر سال که می گذرد باری بر دوشمان می گذارد از تجربه های تلخ و شیرین . گاهی آنقدر سنگین می شود که کمرمان را خم می کند و گاهی آنقدر سبک که یادمان می رود بر دوشمان قرار دارد امیدوارم این سال از سالهای سبک عمرتان بوده باشد که فراموشش کنید.
3- نمی دانم روزهای پیش رویم را چگونه سپری خواهم کرد برای همین قبل از آمدن عید و تعطیلات به تمام دوستانم عید را تبریک می گویم .... سالتان سبز و دلتان پر از شکوفه های بهاری



۱۳۸۸/۱۲/۱۳

می خواهم عاشقت باشم



می خواهم بدانی دوستت دارم و دوست داشته شوم

می خواهم صداقت داشته باشی و جرات

می خواهم با تو کامل شوم می خواهم بزرگ شوم می خواهم بزرگ شوی

می خواهم کودکیم در باغچه ی دل تو به دنبال آرزو هایش بدود و لحظه هایش را با لبخندهای تو به شادی بنشاند

می خواهم نفس هایت را به روی گونه هایم بشمارم و ضربان قلبم را با تو هماهنگ کنم

می خواهم قدم به قدم در کنارت گام بر دارم و مطمئن باشم دستهایم را رها نمی کنی وقتی طوفان سختی ها ما را در بر گرفت

می خواهم همراهم باشی نه راهنمایم

می خواهم آرامش در لحظه های ما خودش را به رقص در آورد و ما را غرق خوشبختی سازد

می خواهم بدانم تو چه می خواهی

و اگر تو هم چنین می خواهی اولین گام را بردار که من هم گامم را برداشته ام.........

۱۳۸۸/۱۱/۲۵

از من جدا ....

می خواهم از وجودم جدا شوی و روی کاغذ بنشینی...... می خواهم بدانم چه هستی ؟؟؟.....تو احساسی یا هجوم ناگهانی ادراک من ؟؟؟...... چشم هایم را می بندم و به مغزم فشار می آورم

سیاه شد .... تمام دنیایم به رنگ چشمانت..... حالا که مغزم تحت فشار هشیاریست می فهمم .... می فهمم من روزهاست خاموش شده ام ....دیگر شمعی در جانم روشن نیست
می فهمم آنچه راه بر نفس بسته نه بغض است نه کینه ی آتش زدن قلب من .....کلماتیست که به جانم مثل خنجری فرو می رود .... کلماتی که به اصرار به من خوراندی.... مرا به کدامین گناه مجازات کرده ای؟؟؟.... خنجرت را به زهر آغشته کردی که نابودیم حتمی باشد.....
دست هایم می لرزد .... می فهمم نه از سرماست نه از ترس ..... می لرزد چون تو رهایش کرده ای همان تویی که ادراکم می گوید دیگر در دید احساسم نیستی
پاهایم توان راه رفتن ندارند..... می فهمم نه از ضعف چنین شده ام نه راه را گم کرده ام..... راه نمی رود چون همراهی ندارد تا به هنگام دیوانگی ، دیوانه ای او را به خود خواند
می گویند تب کرده ام اما من فقط سوزش باد را روی گونه هایم به سختی حس می کنم به گمانم مرده ام فقط می ترسم باورش کنم.... می ترسم باور کنم باد تمام هستیم را به جرم عاشق بودن برده است و مرا چنین به خود وانهاده......
بغض اگر هست چرا اشک شدنش را به تاخیر می اندازد نکند او هم می ترسد.... می ترسد دلم را از تو بشوید....میترسد دیگر چیزی نماند تا برایت تنگ شود....
آه..... این چیست در این سیاهی ؟؟؟..... چیست که به من زل زده؟؟؟.....بگو برود ..... بگو برود که دیگر من آنی نسیتم که بودم...
بگو نه از من نه از عشقم چیزی نمانده به ته مانده ی قلبم نگاه نکن ......چیزی را در آن جستجو نکن
می خواهم چشمهایم را بگشایم تا از این سالاد کلمات رها شوم گمانم به بیماری شبیه شدم که هر انچه به ذهن مشغولش می رسد می گوید.....اما نه بذار دیووانه بمانم ..... جنونی که مرا به آن کشیده ای دوست دارم..... چقدر خنده دار است

پی نوشت: 1- این روزها مغزم از هجوم کلمات ورم کرده و این نوشته ها فقط گوشه ای از آن است که به زحمت به روی کاغذ آمده
2- می خواهم همه چیز را رها کنم حتی نوشتن را شاید دلم عمیق تنهایی می خواهد..... دلم خودم را می خواهد.... دلم تنگ است برای خودم


۱۳۸۸/۱۱/۱۱

اتفاق.....


می گویند خودش می افتد
می گویند چشم به انتظارش باش یه جایی در مسیرت نشسته است تا تو به او برسی
می گویند گامهایت را تند یا کند نکن فرقی نمی کند در نهایت در همان زمانی که باید برسد ، می رسد
می گویند چشمهایت را باز کن که درست بیافتد
می گویند دوستش داشته باش وقتی افتاد
می گویند....می گویند.....
من این روزها حس می کنم به زمان افتادنت نزدیک شدم پس به جا و به موقع و خوب بیوفت اتفاق زندگی من.....


پی نوشت:1- امتحاناتم تموم شده و می خواهم نفس بکشم
2- این پست فقط یه حس بود در مورد اعتقادی که همیشه در مورد یک موضوعی داشتم

۱۳۸۸/۱۱/۰۱

ترازو...


دیروز به کف دستهایم نگاه کردم واقعا شکل کف های ترازو شده اند که هر بار خوبی ها و بدیها را در آنها بالا و پایین میکنم
چقدر خسته ام ، دستهایم دیگر قدرت این همه اندازه گرفتن ها را ندارند

۱۳۸۸/۱۰/۲۵

دوستی ، عشق، سکس



مثل همیشه قبل از من اومده بود و خودش رو با کتاب روی میز مشغول کرده بود. وقتی وارد اتاق شدم اونقدر خودش و غرق کرده بود که متوجه حضورم نشد. با صدای بلند گفتم امروز چطوری؟... لبخند مصنوعی به من زد و گفت هنوزم نفس میکشم......
بار ها و بارها به اون و دخترای مثل اون فکر کردم که چطور سرخورده و نا امید پیش من و امثال من میان تا شاید غرور شکست خورده و جسم و روح به تاراج رفتشون رو بدست بیارن ... و شاید هم بیشتر از همه اینها به دوستی و سر انجام اون فکر کردم...
اصلا این دوستی و دوست داشتن چیه و از کجا شروع میشه؟....
گاهی شاید از یک لبخند شروع میشه یا شایدم یه خاطره شیرین مشترک و شایدم ..... اما شروع میشه و دو نفر از هم خوششون میاد و از اینجا به بعد هر کی با فکر خودش به دوستی ادامه میده و اینجاست که پایه های دروغ ، خودخواهی ، و حتی خیانت ریخته میشه بدون اینکه ازش با خبر باشن...
دختر دوست میشه چون حس میکنه دوسش داره و حس میکنه اونم باید دوسش داشته باشه....
پسر دوست میشه چون دلش می خواد دوست بشه و دختر هم دوسش داره ...
بعد دیدن ها بیشتر میشه ، خندیدن ها بیشتر میشه و حس خوب تبدیل به عشق میشه....
دختر به آینده نگاه می کنه و از اینکه عشقش رو بدست آورده به اوج میرسه
پسر به حال نگاه میکنه و از اینکه به لذت میرسه به اوج میرسه
حالا دوستی میشه دلدادگی ... جاذبه جنسی خودش رو نشون میده و عشق به سکس میرسه .....
دختر سکس میکنه چون عشقش رو می تونه نگه داره واسه همیشه
پسر سکس می کنه چون برای دوستی دلیل دیگه ای نداره
حالا دیگه چشم ها کور نیستن .....پس دلیلی واسه ادامه دادن نیست
دختر سرخورد ه و به تاراج رفته
پسر مغرور و متوقع
دوستی ، عشق ، سکس به پایان میرسه.......
پی نوشت : نمی تونم به هیچ کدومشون بابت احساساتشون ایراد بگیرم و این متن واسه مقصر جلوه دادن هیچ کدومشون ننوشتم اما نمی تونم بفهمم چرا در مورد نوع احساساتشون با هم قبل بر قرار کردن رابطه حرف نمی زنند . چرا پسر نمیگه چی می خواد تا دختر تصمیم بگیره بپذیره یا نه و دختر هم صادقانه احساسش رو نمیگه تا پسرم تکلیفش رو با خودش و رابطش مشخص کنه ؟؟... چرا ما حتی با خودمون هم صادق نیستیم؟؟....

۱۳۸۸/۱۰/۱۵

رهایم کن


نگاه می کنم آن کسی را که در آینه روبه روی من ایستاده است و پاک گیج و گنگ به تمامی لحظه های سپری شده در عمق وجودم می نگرد......
چه می کنی با من ؟...
چه چیز را به بیرون می کشی ؟....
تمام دلم را مرداب فرا گرفته است برای چه دست و پا می زنی؟....
بین این همه خواستن و نگاه های مردد گیر کرده ای و مرا با خود به ته دره ی نیستی می کشانی...
رهایم کن