۱۳۸۹/۱۰/۰۸

تو هم به احساس من خواهی رسید


می گویند بنویس اما نمی گویند چگونه !!.... نمی گویند این احساس پاره پاره را چطور باید نوشت
در خواب پاره می کنم آنچه را حریم می نامند و در بیداری می پوشانم بغض سنگین این همه اسارت را
و تو برای رها کردن من خودم را به ودیعه میگیری و چنان در صندوقچه ی تنهاییت محصورم می کنی که نای نفس کشیدن نماند
نمی دانم روزی که در چشمانت زل بزنم و بدرم حرمت عشق اجباریت را، تو چگونه تاب خواهی آورد با این که می دانم تنها همان روز است که احساس مرا خواهی فهمید
و همان روز است که همانند من خواهی مرد ....روزی هزار بار خواهی مرد

۱۳۸۹/۰۸/۰۸

عشق فقط برو

خسته ام از شنیدن دوستت دارم که بار سنگین مسئولیت را به دوشم می اندازد و کمر خم شده ام را به زانو در می آورد
من به نفس نفس زدن آخر این عشق رسیده ام
کاش کمی هوای تازه پیدا شود ....... کمی رهایی
مرا در عشق خفه کرده ای و گمان می کنی باید قدر دانی هم بکنم و نمی دانی چقدر آرزوی پرواز دارم
کاش از زندگی ام برای همیشه بروی ای عشق

۱۳۸۹/۰۷/۱۴

....؟

وقتی تو رفتی منم رفتم
اما تو با نفرت رفتی و من با عشق
تو با غروری که حس می کردی شکست و من بی هیچ غروری
تو با گلایه و نفرین ، من با دعا برای روز های آیندت
تو گفتی اگه برم میمیری ، من گفتم میرم تا زندگی کنم
تو حالا داری زندگی میکنی و من دارم بی تو میمیرم
.
.
.
.
تو برای برگشتنم هنوزم آرزو میکنی ، من آرزو هام و پشت دیوار دلم دفن می کنم

۱۳۸۹/۰۶/۲۷

بی رحمی کردی....



روز تولدت همه ی توانم را جمع کردم تا بهترین روزت را بسازم .... کیک و شمع ، کادویی همراه با عشق و بهترین غذایی که می توانستم برایت حاضر کنم
نشسته ام کنار میز و به کارهایم نگاه می کنم .... چیزی به نظرم کم و کسر نیس . ساعت کم کم به ظهر نزدیک می شود و نگاه من به در منتظر ورود تو
حتما دلت برایم تنگ شده است .... برای این روز و کنار هم بودنمان .... حتما تصمیمت را عوض کرده ای ..... حتما می آیی
.
.
.
.
.
غروب شده است اما من هنوزم امیدوارم
کم کم غروب تولد 2 سال پیشت را به خاطر میاورم .پیش خود می گویم شاید چیزی گفته بودی که من ازآن غافل مانده ام اما نه تو فقط گفتی به یه سفر 3 روزه می روی ...... غمگین نبودی .... اما چرا 3 روز شده 2 سال و تو هنوز بازنگشته ایی
بیا که دیگر غم دارد جای شوق امروز را می گیرد .....بیا که دیگر توان تحملم نیس
شب شده و مجبورم همه چیز را جمع کنم حتی دلم نمیاید شمع تا اخر سوخته را خاموش کنم ... بی رحمی اندازه دارد

پی نوشت:
این متن رو به خاطر دل مادری نوشتم که فرزندش 2 سال پیش خانه را ترک کرده و دیگر هیچ خبری از خودش به خانواده اش نداده و تنها نوشته ای که از خودش به جا گذاشته با این مضمون بوده که می روم تا خودم را پیدا کنم ....

۱۳۸۹/۰۵/۰۲

و من ، ما شدم ....

وقتی نگاهت به نگاهم گره خورد قلبم به یه تیک و تاک رضایت داد که نفسش باشی
و دستم برای باقی راه در دستان تو حلقه شد و پاهایم برای همراهی با تو اولین قدم را برداشت
و تو شدی همسفر و همراه من
و من برای عاشق بودن یک عمر فرصت پیدا کردم