۱۳۸۹/۰۲/۳۱

یک بار دیگه .....

به پنجره تکیه دادم و چشمانم را در خیابان به پرواز در آوردم ، خیابانی که شانه ای شده بود برای لحظات هراس انگیزم
به مردمی چشم دوختم که از آنها همه چیز دیده بودم ، مهربانی ، نیرنگ ، سخاوت ، شقاوت ، دوستی ، خنجر از پشت و.....
چقدر ما آدمها دوریم و نزدیک .....
نه می توانم به آینده چشم بدوزم و نه توان برگشت به گذشته را دارم فقط نمی دانم این لحظات سنگین را چگونه سپری کنم...
در که باز می شود دلم میریزد گویی تلنگر عجیبی به جسم و روحم وارد می شود و چقدر می ترسم....
لباس او سفید است اما من تنها به سفیدی می نگرم نه او.....
دستم را میگیرد گرم است اما به من گرما نمی دهد چگونه نه آرامش می شود برایم نه همراه اما اسمش همواره با مهربانی یکی بوده؟؟...
می گوید می ترسی ؟؟....
جواب می دهم نه اصلا..... من با خودم هم غریبه ام
بیرون رفتنش را بیشتر از بودنش دوست دارم با اینکه تمام لحظات تنهایم پر از هراس است
دوباره پنجره و دوباره خیابان و دوباره آدمها .... چه دور باطلیست امروز
سرم گیج می رود و چشمهایم تار شده اند گمانم دارد اثر می کند ..... چقدر گنگی را دوست دارم
سنگین شدنش را حس می کنم....نفسهایم را می گویم ، انها هم مرا نفهمیدند
نگاهم را که از خیابان می گیرم دیگر چیزی برای مقابله با هراس ندارم پس آغوشم را برایش می گشایم او آخرین حسی است که به اغوش می کشم
دوست دارم خودم چشمهایم را ببندم نمی خواهم این لحظه را چون بی خبران بر سرم آوار کنند و من چون آنها تنها بگویم خوابم برد
می خواهم بیدار باشم و آگاه حتی در لحظه ای که می خواهند خواب باشم و بیخبر از دنیا....
و چه آرامشی آمد در اغوشم وقتی خودم خواهان آمدن ترس شدم ....و می دانم وقتی چشم بستم به لب ، لبخند داشتم

پی نوشت : این نوشته ادامه دارد.....


۱۲ نظر:

  1. یاد بیمارستان افتادم!
    وقتی که به خاطر عمل آپاندیس یه 2-3 روزی اونجا بودم یه همچین حس هایی داشتم.دیدن مردم توی خیابونا!
    حس خوبی بهم دست داد.منتظر بقیه اش هم هستم.

    پاسخحذف
  2. مردم
    اگر حذف شان کنی
    تو می مانی
    و تنهایی
    اما اگر کنارشان باشی
    شاید مثل من مجبور شوی
    تلخ ترین صفات آفرینش را لحظه به لحظه تجربه کنی
    ...
    عظمت در تنهایی ست
    هیچ مدرکی هم برای اثباتش نیست
    جز خود تنهایی

    پاسخحذف
  3. ميگم خاله حالا كه عمل موفقيت آميز بوده خب ديگه اون پاچه رو از صورتت باز كن (عكس لوگوتو ميم)
    :))

    پاسخحذف
  4. میچیکو@

    خوب حسم رو درک کردی

    امین@

    کامنتت فوق العاده بود .... فقط بگم لذت بردم

    م.پارسا@

    خاله هنوز چسب ها کامل برداشته نشده برش دارم این پارچه رو هم میگیرم :)

    پاسخحذف
  5. جالبه توصیف هات در عین سادگی ، گیرا و جذاب هستند حس های مشترک رو خوب جز به جز تعریف می کنی گرچه با بیان نسبتا متفاوتی هم باشه.

    پاسخحذف
  6. سلام
    پست زيبايي بود لذت بردم
    با تصاوير و مطالب خواندني چشم انتظارتونم
    تا درودي ديگر بدرود

    پاسخحذف
  7. @سارا

    عمو چقدر اسم من توي نوشته ات زياد بود خيلي هم احساس غربت نكردم

    پاسخحذف
  8. سارا!
    خوب و آروم مینویسی
    میشه دوس شیم ؟

    پاسخحذف
  9. ansherli@

    همین الان هم دوستیم .... مرسی از محبتت

    پاسخحذف
  10. سلام
    من تا ادامه شو نخونم نمیتونم نظر قطعیمو بدم ...
    :)

    تا اینجاشو خوب اومدی ...

    پاسخحذف
  11. ***

    تا حالا این حس رو تجربه نکردم !

    منتظر بقیش می مونم !




    ***
    Elham
    ***

    پاسخحذف
  12. منم منتظر بقیه شم:)
    تقلضا رفته بالا....آستین بالا بزن سریعتر ادامه شو بنویس!!

    پاسخحذف

پیشاپیش از اینکه نظر می‌دهید سپاسگذارم. اگر مایل هستید می‌توانید نام و آدرس اینترنتی خود را در قسمت پایین، یعنی "انتخاب نمایه" وارد کرده و به‌همراه نظر خود ارسال نمایید.
راهنمایی: ساده‌ترین راه در این قسمت انتخاب نام/آدرس اینترنتی است. حتی اگر آدرس اینترنتی را موجود نداشته باشید، می‌توانید جای آن را خالی بگذارید. درج نظر به عنوان ناشناس یا حتی اسم مستعار در این وبلاگ آزاد است. فقط از استفاده از هویت افراد دیگر برای نظر دادن خودداری فرمائید